به نام آنکه جان را فکرت آموخت.
قسم به قلم و آنچه می نویسد.
در بحث مربوط به خودشناسی ، بخش « من کیستم» ، توضیح مختصری در مورد ذهن داده شد اکنون میخواهیم با نحوه عملکرد ذهن و تاثیری که بر خلقِ اتفاقات زندگی ما میگذارد بیشتر آشنا شویم و در نهایت یاد بگیریم با آن چگونه برخورد کنیم تا آن طور که میخواهیم زندگی بهتری داشته باشیم. ذهن، مجموعه افکار و باورهای ماست که از ورودی های ما شکل گرفته است. آنچه از طریق حواسمان به ویژه حس بینایی و شنوایی دریافت می کنیم ، ذهنِ ما را تشکیل می دهد .بخشی از ذهن ، برگرفته از ناهشیارِ جمعی است. یعنی افکار و عقاید پیشینیان و گذشتگان که نسل در نسل منتقل شده و به ما رسیده است و بخشی دیگر از فرهنگ ، مذهب ، رسانه، کتب مختلف ، باورها و قوانین خانواده، معلمین و جامعه نشات می گیرد.پس آنچه که در ذهنِ ما وجود دارد بخش زیادی از آن توسط دیگران ساخته شده و لزوما درست نیست و می تواند خطای بسیار داشته باشد.من دراین قسمت سعی میکنم با بیان مثال هایی از تجربه خودم و دیگران در زندگی شخصی، مطلب را روشن سازم که بهتر بتوانیم در این راستا گام برداریم. موضوع را با تاثیر عملکرد ذهن بر سلامتی آغاز می کنم.
مبحث اول: تاثیر عملکرد ذهن بر سلامتی
قطعا سلامتی بزرگترین نعمتی هست که به ما داده شده و اگر آن را نداشته باشیم ، هیچ چیز نداریم . در واقع بدون داشتن سلامتی چطور میتوانیم از آنچه که داریم استفاده کنیم یا لذت ببریم ؟ وقتی من سالم نباشم ، خانه مجلل ، ماشین دلخواه ، حساب بانکی و غیره برای من چه کاربردی دارند ؟ یا به من چه لذتی میدهند؟ وقتی من از سلامت جسم و روان برخوردار نباشم ، چطور میتوانم رابطه لذت بخش با دیگران برقرار کنم و غیره . در واقع بدون سلامتی ، من زندگی نمیکنم . پس عملا داشتن و نداشتن دارایی ها فرقی نمیکند وقتی نتوانم زندگی کنم .
هدف از این مقدمه ، تاکید بر ارزش سلامتی است که بسیاری از ما آن را فدای چیزهای دیگر در زندگی میکنیم و گویی آن را نمی خواهیم که اگر واقعا آن را می خواستیم و اولویت زندگی مان بود ، فدایش نمیکردیم. چون محال است چیزی را با تمام وجود در زندگی مان بخواهیم ، ذهنیت و باورهای درست در مورد آن داشته باشیم، اقدام لازم را برای داشتنش انجام دهیم و در نهایت، آن را نداشته باشیم . غیر ممکن است . مگر اینکه در یکی از این سه مورد ،درست عمل نکرده باشیم.میخواهم برای روشن شدن مطلب ، قدم به قدم این موضوع را روشن کنم تا اشکال کار پیدا شود.پس اگر خواهان سلامتی هستید ، با من همراه شوید.
اولین سوالی که مطرح میشود این است : چرا من سلامتی را نخواهم؟ حتما میپرسید مگر میشود کسی سلامتی را نخواهد؟ درسته، اکثر ما به ظاهر خواهان سلامتی هستیم اما در ناخودآگاه ممکن است به علت باورهای مخربی که در ذهن ما شکل گرفته ، آن را نخواهیم یا اهمیتی نداشته باشد.من مثالهایی می آورم که مطلب را درک کنید.
نمونه ۱: نیاز به حمایت و توجه
روزی فردی به نامِ مهتاب ( نام فرد مستعار است) جهت مشاوره نزد من آمد.دچار افسردگی همراه با دردهای جسمانی بود. وقتی تاریخچه کودکی او را جویا شدم ، به نکته مهمی اشاره کرد. او از زمان ِ کودکی تخیل و رویایی را با خود حمل می کرد که تا بزرگسالی ادامه داشت و دلیل آن را نمیدانست.
داستان تخیلی مهتاب که از کودکی در ذهن او شکل گرفته بود: مهتاب دختر زیبایی را به نام مریم در تخیل خود می دید که در نوزادی، والدینش به علت فقر او را به یک خانواده ثروتمند واگذار کرده بودند و مریم تا بزرگسالی از هویت واقعی اش اطلاعی نداشت. اوعاشق پدر خوانده اش که تصور میکرد پدرِ واقعی اش است ، بود و رابطه بسیار دوستانه و صمیمی داشتند. مریم در دوران جوانی با پسری که از اقوام آنها بود رابطه عاطفی برقرار میکند و قرار ازدواج می گذارند. بعد از مدتی پدر مریم به طور ناگهانی در یک تصادف از بین میرود و بعد از مرگ پدر ، او دچار افسردگی می شود . مادر خوانده اش که رابطه خیلی خوبی با مریم ندارد ، بعد از سالها سکوت ،واقعیت را به او میگوید و او را طرد میکند . غم ِاز دست دادن پدر از یک طرف ، طرد شدن و درد ناشی از احساسِ گم گشتگی او را به سمت خودکشی می کشاند که در نهایت پسری که نامزدش بود، نجاتش میدهد. شریک عاطفی اش او را بسیار دوست دارد و آنها رابطه عمیقی با هم دارند ، و باقی ماجرا……..
در این داستانِ تخیلی ، چیزی که توجه من را جلب کرد ، افسردگی و دردهای مکرر مریم در داستان تخیلی بود که به واسطه آن ، حمایت و توجه شریک ِعاطفی اش را میگرفت. انگار درد و رنج مزیتی بود که میتوانست توسط آن از طرد شدن و تنهایی، نجات پیدا کند. و نکته جالب تر ماجرا این بود که وقتی از مهتاب ، در مورد داستانی که در ذهنش ساخته و احساسِ ناشی از آن سوال کردم ، جوابش این بود: خیلی از این تخیل لذت می برم، با این تخیل شبها به خواب میروم ، با این تخیل زندگی میکنم و شخصیت های داستان را دوست دارم . و وقتی بهش فکر میکنم گویی خودم به جای آن شخصیت ها هستم. پرسیدم از چه قسمتِ داستان بیشتر لذت میبری ؟ گفت از این قسمت که مریم درد داره و شریکِ عاطفی اش حمایتش میکنه و عاشقش هست.فکر میکنم اکنون متوجه شدید چه میخواهم بگویم: مهتاب به طرز عجیبی درگیر تخیلش شده و شخصیت های داستان را درونی کرده بود . جوری که در تخیلش آنها را زندگی میکرد . در این مبحث در مورد علل و عوامل چنین حالتی که اصلا چرا این نوع تخیل در فرد شکل میگیرد ، مجال گفتار نیست اما اشاره کوتاهی میکنم .
مهتاب در دوره خردسالی به طور مکرر دچار بیماری می شده و زمانی بیشترین توجه و محبت را از اطرافیان میگرفته که بیمار بوده . بنابراین در ذهن او، بیماری نتیجه خوشایند را در پی داشته و مغزش به طبعِ ِ ذهن در همین راستا فعال می شود و ارتباطهای جدید سیناپسی شکل می گیرد. بنابراین به طور ناخوداگاه از درد و بیماری لذت میبرد و به سمت آن کشیده میشود در حالیکه در حالتِ خودآگاه آن را نمیخواهد. وقتی این اتفاق می افتد ، آنچه که مهتاب در زندگی اش تجربه می کند بیماری و درد است و این حالت به ویژه در ارتباطهای عاطفی او تشدید می گردد. یعنی به هنگام رابطه عاطفی، وقتی از طرف ِمقابل توجه لازم را نمیگیرد، ناخودآگاه تمایل به بیماری پیدا میکند و در تخیلش بیماری وبه دنبالِ آن، حمایت شکل میگیرد .بعد از آن ، در زندگی واقعی به طور ناخودآگاه تمایل به بیماری دارد و آن را جذب میکند تا بتواند به این طریق حمایت از شریک عاطفی یا افراد خانواده و دوستان را به دست آورد. در روزهای اولیه بعد از بیماری، مقداری توجه می گیرد اما وقتی این رویداد چندین بار تکرار شود ، توجهی را که قبلا می گرفته ، دیگر به دست نمی آورد و این مساله باعث غم و ناراحتی او میشود و اگر فردی ناآگاه باشد که نخواهد ریشه و علل مسائلش را پیدا کند و دنبال راه حل درست بگردد، وارد سیکل معیوب شده و در نهایت به افسردگی و بیماری های دیگر منجر میشود. این نمونه مشخص میکند که چطور نیاز به توجه و حمایت، میتواند فرد را به سمت بیماری سوق دهد.
نمونه۲: جبرانِ حس گناه ناشی از یک باور اشتباه
چند سال پیش یکی از دوستانِ من ، دچار ابتلا به نوعی از تومور شد که پزشک مربوطه به او گفت مدت زیادی زنده نمی ماند اما به خواست خداوند و اینکه خودش خواهان بازگشت سلامتی اش بود، نزدِ پزشکِ دیگری رفت و او امید به بهبودی را داد. بالاخره بعد از عمل جراحی و چندین جلسه شیمی درمانی توانست سلامتی اش را به دست آورد. مدتی گذشت و با من در مورد خودش بیشتر صحبت کرد.در سخنانِ او عذاب وجدان و احساس گناه جاری بود. داستان از آنجایی شروع می شد که او مدتها پیش با شخصی برای مدتی نامزد بود و قرارِ ازدواج داشتند. حدود یک هفته به مراسم عروسی بنا به دلایل خودش، چون نتوانسته بود در دوره نامزدی نه بگوید و در مورد این ازدواج و نتایج آن تردید داشت در نهایت تصمیم خود را میگیرد و نزدیک به مراسم عروسی جواب رد میدهد. مدتی میگذرد و این ماجرا برای همه و به ظاهر برای دوستِ من هم تمام میشود و هر کسی به دنبال زندگی خود می رود . غافل از آنکه این مساله در ذهن ِدوستم تمام نمیشود و بعد از مدتی نشخوارهای فکری و به دنبال آن، احساسِ گناه و سرزنش، وجودش را فرا میگیرد. او نمیتواند به دلیل ضربه عاطفی که به شخص مقابل وارد شده با خودش کنار بیاید و مرتب خود را توبیخ میکند و مورد بازخواست قرار می دهد که که چرا زودترجواب منفی به طرف مقابل نداده و او را امیدوار به ازدواج نگه داشته است و در ذهن خود از این اتفاق یک فاجعه می سازد. وی در طی سالیان طولانی بعد از این ماجرا، حسِ سرزنش را همواره با خودش حمل میکند و نمیتواند خود را ببخشد. بیست سال میگذرد. در طی آن سالها به این موضوع فکر میکند و خشمش را روانه بدنش میکند بی آنکه خود بداند و آگاه باشد. تا اینکه روزی متوجه یک سری از علائم در بدنش می شود. به پزشک مراجعه کرده و آزمایشات متعدد میگیرد و تشخیص تومور از نوع بدخیم داده میشود. در طول این بیست سال ، آرام آرام احساسات منفی ناشی از عدم بخشش خود ، روی بخشی از جسم او تلنبار می شوند و هر بار، قسمتی از غده ای را شکل میدهند که واقعا جسمش مستحق آن نبود و فقط به خاطر باورهای اشتباه ، به آن مبتلا شد.
نگارنده: مرجان عرب مختاری
ممنون که این مقاله را در سایت جهان مرجان مطالعه کردید.
بدود دیدگاه