بحران-جهان مرجان

خستگی
خسته ام، خوابی عمیق میخواهم
خوابی در فراسوی زمان و مکان
آنجا که رها از قالبهای مادی ، هیچ چیز نبینم و نشنوم 
و تنها غرق شوم در ماورا و سکوت 
  مرجان
 زمستان ۹۶

 

زلزله مغز
جابجایی گسلهای مغز 
تشویش و نگرانی
فشارِ رگهای خونی در سر
لرزشی در راه است
فوران دوپامین
و زنی که قهقهه می زند
احمقِ دست و پا چلفتی
ترک برمیدارد زمینِ هویت
فرو می پاشد.
ویرانی روح است
زلزله مغز چه ترسناک است
  مرجان 
  پاییز ۹۶

 

سکه
به سکه گفتم کدام رویت را انتخاب کنم 
که به نفع من پایین بیایی
  مرجان  
  زمستان ۹۶
کما
موتور حواس پنج گانه ام از کار می افتد
چونان بیمار به کما رفته
زیر چرخ های سنگین ماشین زندگی
 مرجان
 زمستان ۹۶
تشویش
خنده با جیغ های سرخ ، می خراشد گلو
چشم های خاکستری، گریه می کند خون
دود ِ افکار سیاه به هوا می رود ولی 
خاکسترش در سر، می فشارد مغز را
اختلال هورمونها، آتشش میزند اما
اضطراب ِغیبت او، لرزش وجود
غمِ طرد و بی خبری ، تنگ می کند سینه اش 
تیغِ ترسش این روزها می شکافد درون
جغدِ تیره بدخواه آمده باز در شب
داد می زند در گوش ، سرنوشتِ شوم
باز تنها شده است، کار تقدیر است
نعره ی ِ دیوِ تنهایی، می شکند سکوت
مرجان 
زمستان۹۶

  

 سلول انفرادی
چه دردناک است پیمودنِ مسیر به زندانِ غم
آنگاه که خورشیدِ آرزوها غروب میکند
سکوت، فریاد میزند بر هیاهوی گنجشکان
و کلاغ سیاه بر شاخه ی ِ درختِ ناکامی، سر می دهد آواز. 
مواجهه با محبس خدوک
آن لحظه که دَرَش گشوده می شود و دیوِ سیاه ِ افکار ، بسانِ نگهبانی بیرحم
می اندازَدَت به عمق ِ سیاه چالِ افسردگی
خوفناک است زیستن در سلول انفرادی مرگ
آنگاه که بسته می شود پنجره امید
و چه سخت است راه رفتن با زنجیرهای سنگینِ گناه
در طول ِسالهای اسارت و تنهایی
  مرجان 
  زمستان ۹۶

 

گم گشته

تیک تیک ِثانیه ها در ضربان ِ قلبش، حل میشود  
و تنها و سرگردان، در ناهشیارِ وجود، پرسه می زند
به دنبالِ چه می گردد؟
گم‌ گشته در دام اوهام 
چه میخواهد؟
راز درونش چیست که اینگونه بی تابش می سازد؟
 مرجان 
  زمستان ۹۶

 

فریب
کویری برهنه و برهوت، عاری از هیاهو
فرو رفته در سکوتی ژرف ، بی ریا
آهسته بر آن قدم میگذارد، با خود می اندیشد
آیا میتوانم به آن اعتماد کنم؟
چند قدم به عقب، اندکی درنگ
کویر با عمقِ نگاهش او  فرا می خواند
به راستی چه معنایی در نگاهش نهفته که اینچنین مجذوبش می شود
دیری نمی پاید که آن را ماوایِ خویش می یابد
مرزهای خطر را در هم میشکند و خود را به او میسپارد.
غوطه ور می شود در جهانی یگانه با آن
غرق در شور و هیجان
ناگهان…..
طوفان ِ تردید چرخی میزند
پُر می شود فضا از غبارِ شنهای ابهام
و تنها در کویری بی انتها رها می گردد.
سایه یِ  ابرهای اندوه و هراس ِ گردبادِ دروغ،  او را دربرمی گیرد
چشمهایش از نورِ حقیقتِ تلخ ، میسوزد
این بار اما ، نه فریاد می زند، نه گریه میکند.
فقط می نگرد
و با خود می اندیشد شاید تقصیر باد است
مرجان
بهار۹۷

  

اسارت

بی قرار است .
بسانِ  ماهی ، اسیرِ تنگ آب که خود را به دیواره می زند
تا که آزاد شود
مرجان
بهار۹۹

ممنون که اندیشه های ذهنیِ وجه تاریک را مطالعه نمودید.

منتشر شده توسط وب سایت جهان مرجان

بدود دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *