به نام آنکه جان را فکرت آموخت
قسم به قلم و آنچه مینویسد
قبل از خواندن این مطلب برای درک بهتر، به مبحثِ شخصیت های خیالی در بخش عملکرد ذهن، مراجعه فرمایید.
روایت ۱: برای مهمانی به خانه مادر، دعوت شدیم. تعدادی از مهمانان برای اولین مرتبه به آنجا می آمدند .مادر که شخصیت وسواسی و نگران دارد،چند مرتبه با من تماس گرفت که ممکنه مهمانها خانه را پیدا نکنند و از من خواست که به دنبال آنها بروم و به خانه او برسانم. من که یک روز پرمشغله داشتم و درگیر کارهای خودم بود ، با تماس های مکرر او و رفتار غیر منطقی اش ،به هم ریختم. در جوابش گفتم خیلی راحت میتونن آدرس با نرم افزارها پیدا کنند. شهر بزرگی زندگی نمیکنیم . مسافت خونه خودشون تا خونه شما فقط ده دقیقه هست. خسته از کار بودم و عصبی . هر چند که سعی میکردم به ظاهر خودم را کنترل کنم اما درونم آشفته بود و کلافه از تماسهای مکرر او و بزرگ کردن مسائل خیلی کوچک. ذهنم پر از گفتگو شده بود.
گفتگوهایی از این جنس: از نظر مادر ،همیشه دیگران مهم ترند و من آدم نیستم . وقت و انرژی من اهمیتی نداره.احساس میکنم در برابرش ناتوانم . ای بابا چرا من نمیتونم آشفتگی خودم را کنترل کنم ؟ من هیچ وقت نباید عصبی بشم و…
همین طور که این گفتگوهای ذهنی ادامه داشت احساسات منفیِ من هم بیشتر میشد. یک لحظه به خودم آمدم. به شخصیت های خیالی که در ذهنم این حرف ها را میزدند نگاه کردم. شخصیت خسته و ناتوان ،شخصیتی که دیگران را مقصر میدونه ، شخصیتی که خودش رو مقصر میدونه ، شخصیتِ تنها که درک نشده و کسی حرفش را نمیفهمه. متوجه شدم همه اینها دارند با هم حرف می زدند و همین طور داره احساسِ من ، بیخود و بیجهت به خاطر یک مساله خیلی کوچک، بدتر میشه. از آنجاییکه نمیخواستم این وضعیت ادامه پیدا کند و انرژی منفی را به دیگران منتقل کنم به اصلی ترین و مهم ترین کاری که باید در این دنیا انجام دهم فکر کردم ، یعنی کنترل ذهن.
وقتی داشتم به مهمانی میرفتم چند بار نفس عمیق کشیدم که آرام تر بشم .وقتی به خانه مادر رسیدیم ،متوجه شدم مهمانان در پیدا کردن آدرس کمی دچار مشکل شده بودند با اینکه آن منطقه را کاملا می شناختند ولی شخصی که به آنها آدرس داده بود مسیر را اشتباهی گفته بود. جلسه مهمانی برگزار شد و من حال و هوای زیاد خوبی نداشتم چون نتوانسته بودم در مدت زمان کوتاه، کاملا ذهنم را آرام کنم و به میزانی که تلاش کرده بودم به همان میزان نتیجه گرفتم. در رفتارِ مهمانها ترکیبی از حالتهای عصبی ، قضاوت ، شادی ، آرامش و بی خیالی را میدیدم که بازتابِ افکار و حال و هوای درونیِ خودم بود. وقتی به خانه آمدم سعی کردم با حس آرامش بخوابم. صبح ِ روز بعد را با شکرگزاری و مراقبه آغاز کردم. از آنجاییکه حسِ منفی ناشی از روز گذشته به همراهم بود ، تصمیم گرفتم صحنه روز گذشته را بازسازی کنم. بازسازی یک رویداد معمولا زمانی اثربخش هست که احساس کنیم کاری را باید انجام میدادیم ولی انجام نشده و به شکل تکلیف ناتمام روی دوشمان سنگینی میکند. درسته که آن ماجرا گذشته و دیگه به عقب برنمیگرده اما در اینگونه موارد روشی که میتوان به کار برد تا به آرامش نسبی رسید بازسازی آن رویداد در تجسم و خیال است.
همین طور که در حال مراقبه بودم تصویر چهره یکی از مهمانان به نام رویا از ذهنم گذشت. فهمیدم از طریق او باید صحنه ی روز قبل را در ذهنم بازسازی کنم. قبل از هر چیز خودم را با همه آنچه که هستم مورد پذیرش قرار دادم و نقطه شروعِ بازسازی رویداد را تماس با مادر گذاشتم .قبل از هر چیز از نقطه نظر او به ماجرا نگاه کردم و به جای اینکه عصبی بشم ، ویژگی ها و رفتار وسواسی اش را پذیرفتم. گفتگوهای روز قبل را مرور کردم و گفتگوهای جدید را در تجسمِ ذهنی جایگزین کردم. یعنی به جای اینکه بگویم مهمانان خودشان میتوانند آدرس را پیدا کنند ، گفتم : من با رویا تماس میگیرم و آدرس را به او می گویم . به این ترتیب، هم حالِ من خوب بود و هم خیال مادر راحت شد ، هم مهمانان آدرس را به راحتی پیدا کردند. همه رویدادهای روز گذشته که همراه با فشار و ناراحتی بود دوباره به شکل رویدادی جدید که همراه با شادی و آرامش بود در ذهنم خلق کردم. خلقِ تصویر جدیدی از ارتباط با مادر و مهمانی رضایت بخش.
بازسازی ذهنیِ صحنه روز گذشته ،جواب عالی داد و آرامش را دوباره در وجودم جاری کرد.انگار واقعا اتفاقات به خوبی پیش رفته باشد. در واقع روز گذشته ، من باید این مراحل را میرفتم ولی از آنجا که در آن لحظه، تحت تاثیر هیجانات منفی قرار گرفتم مسیر اشتباهی را رفتم و از همه مهمتر از همان ابتدای کاربه طور کامل حواسم به کنترل ذهن نبود در نتیجه به جای اینکه من کنترل اوضاع را به دست گیرم ، ذهن کنترل اوضاع را به دست گرفت..
نگارنده: مرجان عرب مختاری
ممنون که این مقاله را در سایت جهان مرجان مطالعه کردید.
بدود دیدگاه