سالهای کودکی 

و قبل از آن …

 

تنهایی، همنشین روزهای کودکی ام بود. روزهایی که باید همراه با تجربه جهانِ مادی، لذت و بازی باشد، در نگرانی ، اضطراب جدایی و خجالت، سپری شد.حسرت بازی با عروسکها و ترس از خراب شدن آنها، حسرت دوچرخه سواری در کوچه پس کوچه های شهر کرمان به همراه دختر همسایه که هم سن و سال خودم بود. آرزوی ماندن در خانه دختر خاله ها برای گفتگوهای کودکانه ،حسرت گرفتن جایزه از سمت معلم  در سالهای ابتدایی مدرسه ، با اینکه شاگرد زرنگی بودم، نداشتن دوست صمیمی، تنها بودن در زنگ تفریح و تحقیر شدن هایی که از سمت بعضی به اصطلاح معلمین در سالهای ابتدایی صورت می گرفت، آزارم می داد.

عدم آگاهی اطرافیان و انداختن من در میدانی که در آن فقط  مقایسه ، مسابقه ، باید و نباید ، قانون و چهارچوب ، دوست داشتن های مشروط و پیام های دوگانه بود که نتیجه اش شد حس بی ارزشی، احساس گناه ، نا امنی و ناتوانی.

سالهای کودکی و قبل از آن ، با دیدن تصویرِ رفتنِ مادر از خانه و ترس از عدم بازگشت او، سپری شد بدون اینکه  معنای کودکی را بدانم و یا لذتی چون سایرین از آن ببرم.

اما در کنار همه این ناملایمات همیشه سعی میکردم مسیر درست را بروم . از همان موقع، وقتی از چیزی می ترسیدم، شروع میکردم به گفتگو با خدا .

حدود چهار سالم بود که خواب خدا را دیدم. در رویای خردسالی او را به شکل یک امامزاده دیدم اما متفاوت از امامزاده هایی که به دست بشر ساخته شده است.

نوجوانی و جوانی

 

نوجوانی و جوانی

دوران کودکی با همه کاستی ها گذشت و نوجوانی با بحرانِ هویت و تنش های خاصِ خودش شروع شد. دوره ای که تغییرات جسمانی و شروع گرایش به جنس مخالف ، بخشی از روند طبیعی رشد بود.

متاسفانه در جامعه ما و به ویژه آن زمان، این تغییرات تابو محسوب میشد و لذا باید احساست را سرکوب میکردی و مهر خاموشی بر آن میزدی. دورانی که گیج و سردرگم بودم و نمیدانستم که هستم و چه میخواهم. تنها چیزی که همه زندگی ام را تشکیل میداد، اضطراب مدرسه و نمرات بود. پس  بی آنکه هویتی شکل گیرد و بدانم چه میخواهم وارد جوانی شدم.

مرحله ای  که تمام دغدغه من، رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل بود. باورهایم به واسطه شنیدن حرفهای دیگران ، طوری شکل گرفته بود که لیاقتم را به گرفتنِ مدرک ، گره زده بودند. همان سال اول در رشته مهندسی متالورژی، دانشگاه سراسری قبول شدم. رشته ای که هیچ شناختی از آن نداشتم و صرفا رفتن به دانشگاه  برایم، مهم بود.ملاک های ارزش گذاری در آن زمان از سمت جامعه هم ، طوری تعریف شده بود که اگر ادامه تحصیل نمیدادم ، هیچ ارزشی نداشتم . در واقع  تبدیل شده بودم به فردی که خواسته های دیگران را عملی کند.

اشتغال

 

پایان تحصیلات دانشگاه ،همزمان شد با شروعِ کار در سیستم اداری که با طبع و روحیات من هیچ سازگاری نداشت و صرفا برای اینکه از نظر مالی مستقل و نیازمندِ کسی نباشم وارد آن حوزه شدم. ناگفته نماند که آن زمان ، مثلا بحران بیکاری بود و همه میگفتن کار کجا بود؟ ناشکری نکن، خیلی ها آرزوی چنین کاری دارند و …..

و من هم به واسطه افکار اشتباهی که در وجودم نهادینه شده بود، تصور میکردم که راه دیگری نیست و برای اینکه استقلال مالی داشته باشم چاره ای جز تحمل ندارم. 

سیستمی دست و پا گیر با قوانین و چهارچوب های خاص که هیچ کس سر جای خود نبود. معمولا پست و مقام به افرادی داده میشد که اکثر اوقات ،در دفترِ مقامات بالا و روءسا برای عرض ادب خدمت میرسیدند. سیستمی که باید عروسک خیمه شب بازی دیگران میشدی که آن طور که می خواهند تو را بچرخانند. هر چند افرادی هم بودند که شرافت و عزت خود را با هیچ چیز عوض نمیکردند . به ویژه مسئولینی که من افتخار همکاری با آنها را در سال آخر خدمتم داشتم.انسانهایی وارسته که نه دنبال قدرت بودند و نه نگاه از بالا به پایین داشتند. و دغدغه آنها صرفا خدمت به خلق و انجام کاری موثر در جهت رفاه بیشتر کارکنان بود. 

با همه اینها قدردان محیطی هستم که در آن کار کردم. اگرچه سختی های خود را داشت اما به واسطه درسهایی که گرفتم، من را رشد داد و دوستان ارزشمندی پیدا کردم که لحظات زیبای زندگی ام را با آنها گذراندم. از طرفی استقلال مالی داشتم و با همان حقوق ناچیز توانستم امکانات اولیه برای داشتن زندگی مجزا را فراهم سازم. همزمان با کار ، ادامه تحصیل هم دادم اما این بار در رشته مورد علاقه ام. مدرکم را در مقطع کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی گرفتم و با اینکه رشته ام غیر مرتبط بود ، جزو نفرات اول بودم. همزمانی کار و تحصیل در شهری دیگر دشوار بود اما عشق و علاقه باعث میشد که سختی آن را نبینم . هدفم ادامه تحصیل تا مقطع دکترا بود اما بعدا پشیمان شدم چون آنچه را که باید می آموختم ، در مقطع ارشد یاد گرفتم و متوجه شدم که دوره پنج ساله دکترا ، اطلاعات جدیدی را به من نمیدهد.

ترک محل کار

 

بیست و یک سال از خدمتم گذشت و تصمیم به ترک محل کار گرفتم و از آنجا خارج شدم . با سیستم یکنواختی که جز تکرار مکررات چیزی عایدم نمیشد خداحافظی کردم و زندگی جدیدی را از سر گرفتم. اکنون به دنبال هویت گمشده ای هستم  که سالهای طولانی در لایه های زیرین این شخصیت ظاهری، مدفون شده و دنبال راهی برای ابراز وجود و فرصتی برای شکفتن است. شاید همان تنهایی که از کودکی تا به امروز همراه من بوده ، علت و سرچشمه حرکت من به سمت خودشناسی بیشتر ، تفکر پیرامون قوانین جهان هستی و تلاش برای درک آن ، برای زندگی بهتر است. و بابتش خداوند را بسیار قدردان و سپاسگزارم .

از همان کودکی ،همیشه در مورد خدا فکر میکردم . یادم میاد کلاس پنجم وقتی درس قرآن داشتیم ، این سوال برایم مطرح شد چرا خدا میگه: ما آسمانها و زمین را آفریدیم؟ چرا همیشه از ضمیر "ما "استفاده میکنه و نمیگه "من " ؟ و بعد با همان تفکر کودکانه به خودم میگفتم خدا که خیلی خوب و مهربونه پس چرا اینقدر غرور داره و به خودش میگه ما؟ الان وقتی به این گفتگوهای درونی کودکانه و تفسیری که در دوران بچگی از ضمیر"ما" داشتم ، فکر میکنم  ،خنده ام میگیرد .

اما سوالی که در کودکی برای من مطرح شد ، سوالِ سطحی نبود و این سوال تا بزرگسالی همراهِ من بود تا اینکه . . . 

آنچه امروز به دنبال آن هستم، تلاش برای قرار گرفتن در مسیر رسالتم است. مسیری که برای آن زاده شدم ، مسیری که  تبدیل شدن به آنچه که باید باشم را ، به همراه دارد.

و لازمه این تبدیل شدن تلاشی مستمر برای خودشناسی و رویارویی با خویشتن است ، باشد که در این مسیر ، رسالتم را به بهترین و زیباترین شکل به انجام رسانم.

پیوستن به ما و دریافت بهترین پیشنهادها